به اخرین مطلبی که نوشتم نگاه میکنم انقد دوره که خیلی چیزاشو یادم نمی اومد اگه اینجا ننوشته بودمش انقدر اتفاقات سخت و پرتنش و البته خوب و بد پشت سرهم افتاده که نمیدونم از چی بگم ولی بالاخره یاد اینجا افتادم و اومدم یه خاطره ی دیگه بنویسم و برم نمیدونم تا کی خب بعد از مشقتهای جانفرسایی که کشیدم رفتم تو یه شرکتی برای مصاحبه دقیقا روبروی دانشگاه که این اولین حسنش بود که برم اونور میدون رسیدم روزی که زنگ زدن و گفتن بیا صبحش بهم گیر دادن که این چیه پوشیدی بنابراین برای مصاحبه یه مانتوی سرمه ای که شبیه فرم مدرسه بود برداشتم و گفتم دوباره دعوا نکن ارامشتو حفظ کن اینجا دیگه باید موندگار شی  ناگفته نماند سه بار تو یک روز بهم زنگ زدن و گفتن فلان ساعت بیا که باخودم گفتم اینا دیگه کی ان ولی بعدها فهمیدم که نه یکم مسئول منابع انسانی فراموشکاری دارن فقط تا حالا انقد تخصصی  و هدفمند راستو و دروغو از خودم قاطی نکرده بودم و در اخر گفتن خب ما باید فکرامونو بکنیم هنوز پام به اونور میدون ن
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها