به اخرین مطلبی که نوشتم نگاه میکنم انقد دوره که خیلی چیزاشو یادم نمی اومد اگه اینجا ننوشته بودمش
انقدر اتفاقات سخت و پرتنش و البته خوب و بد پشت سرهم افتاده که نمیدونم از چی بگم ولی بالاخره یاد اینجا افتادم و اومدم یه خاطره ی دیگه بنویسم و برم نمیدونم تا کی
خب بعد از مشقتهای جانفرسایی که کشیدم رفتم تو یه شرکتی برای مصاحبه دقیقا روبروی دانشگاه که این اولین حسنش بود که برم اونور میدون رسیدم. روزی که زنگ زدن و گفتن بیا صبحش بهم گیر دادن که این چیه پوشیدی بنابراین برای مصاحبه یه مانتوی سرمه ای که شبیه فرم مدرسه بود برداشتم و گفتم دوباره دعوا نکن ارامشتو حفظ کن اینجا دیگه باید موندگار شی. 
ناگفته نماند سه بار تو یک روز بهم زنگ زدن و گفتن فلان ساعت بیا که باخودم گفتم اینا دیگه کی ان! ولی بعدها فهمیدم که نه یکم مسئول منابع انسانی فراموشکاری دارن فقط
تا حالا انقد تخصصی  و هدفمند راستو و دروغو از خودم قاطی نکرده بودم و در اخر گفتن خب ما باید فکرامونو بکنیم هنوز پام به اونور میدون نرسیده بود زنگ زد گفت ما تورو قبول کردیم :)
اینو بگم که یکی از تهای شرکت اینه که یک روز در هرماه به جشن و مسابقه میگذره دومین هفته از شروع کار اومدنو گفتن خانم ایگرگ مسابقه این ماه ما لاتاریه تو نمیخوای شرکت کنی شرایط اینجوری بود که هرکسی میتونست تا یه تعداد مشخصی سهم بخره و در اخر ٧٠ به ٣٠ بین دونفر به قید قرعه پولا تقسیم میشد. گفتن پول نقد باید باشه گفتم خب من همرام نیس این جمله اینجوری بنظر میرسید که نمیخوام شرکت کنم .بنابراین بعد ازکار رفتم پول نقدو جور کنم که نشد برگشتم خوابگاه و داستان رو تعریف کردم سعیده یه دونه و فهیمه هم یه دونه ١٠ هزارتومنی داشت. گفتم خوبه! و اینطور شد که تونستم دوتاسهم بخرم. روز جشن درحالیکه مدیرعامل داشت منو به اون جمعیت معرفی میکرد گفت خب امروز چون ایشون عضو جدیده ایشون هم قرعه کشی رو انجام میده . در اولین اقدام دستمو بردم داخل ظرف و چرخوندمو چرخوندم واولیشو برداشتم و خودم بودم:)) تو عمرم اولین باری بود که احساس خرشانسی بهم دست داده بود و دوباره چرخوندمو و چرخوندم و دوباره خودم نفر اول شدم:)))
اما خب از اونجایی که احساس کردم چیزی حدود ٢٠٠ تا چشم دارن چپ چپ نگاهم میکنن در آنی تصمیم گرفتم و  گفتم نه من نفر اول رو دوباره برمیدارم و درنهایت قرعه به اسم یکی دیگه افتاد. خب راستش چشمم دنبال همه ی اون پول بود ولی چ کنم  یکم اسکلم. 
خاطره تا همینجا تموم شد. خدافظ

 

یه داستان دیگه

گفتن ,گفتم ,قرعه ,شرکت ,اولین ,اونور میدون ,برای مصاحبه
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها